امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

لبخند تو خلاصه ی ترانه هاست

توی این روزهای قشنگ دعای آخر هر نمازم اینه که روی لبهات همیشه لبخند باشه.همیشه ی عمرت.غوطه ور باشی در خوشبختی.دعا میکنم عمرت بلند و سلامت.بی نیاز باشی از آدمهای این دنیا.برای دلت بزرگی و پاکی و اینکه نفهمه هیچوقت طعم تلخ شکست رو. و از همه مهمتر...... عاقبتت به خیر و شادی باشه عمر مامان     ...
18 تير 1393

سی و هفت ماهگی

ماهگیت مبارک جینگولک من دوست دارم از شیرین زبونیهات بگم .چه کنم که انقدر زیادن که توی حواس پرت من نمیگنجن.تازگیها بیشتر خنده های ما بخاطر این شیرین زبونیهاست. سه خط اول رو دیروز یعنی دهم تیر نوشتم و متاسفانه متوجه شدم که داری توی تب میسوزی پریشب نیمه های شب از خواب بیدار شدی و گریه میکردی. اولش فکر کردم خواب دیدی واسه همین اومدم پیشت و خوابوندمت اما بعد از یکربع با ناله از خواب بیدار شدی و یکدفعه بالا آوردی فکر کردم شاید سردی یا زیادیت کرده واسه همین چایی نبات درست کردم و با زور و توی خواب دادم خوردی.بعد اون خوابیدی اما تا صبح توی خواب ناله میکردی دم صبح احساس کردم یکم سرت داغه!صبح که بیدار ش...
10 تير 1393

هورررررا میریم مهمونی...

امروز روز اول ماه مبارک رمضانه امسال ماه رمضان تقریبا افتاده توی نصفی از تیرماه و نصفی از مرداد امروز صبح با بابا بیدار شدیم و سحری خوردیم.خیلی دعات کردم مامانی دعا کردم وقتی بزرگ شدی  یکی از بهترین مهمونهای خدا توی این ماه خوب باشی.یعنی از خدا خواستم اونقدر بهمون درایت بده که بتونیم طوری بزرگت بکنیم که روزه گرفتن جزو افتخاراتت باشه .و اونقدر سالم باشی که براحتی بتونی از پس این مهمونی بر بیایی یه دعا هم واسه سه نفرمون کردم.دعا کردم خداوند اونقدر بزرگمون بکنه که بتونیم بدیهای دیگران رو با خوبی پاسخ بدیم.حسادت رو ازمون دور بکنه.محتاج مخلوق خدا نباشیم.سلامتی و از همه مهمتر عاقبت به...
8 تير 1393

زودتر از آنچه فکر کنیم!

پسرک هر روز با اشاره به بازوهای کوچکش و به تقلید از بابا میگه: مامان بازو رو داری! تازگیا شده پرو پا قرصه کشتی و شاخ و شونه کشیدن واسه بابا گاهی که بابای خسته از کار بهم میگه واسم یه لیوان آب میاری؟میگه بابا من میارم.مامان زنه.من مردم.قویییییییییییم... چیزهای سنگین رو به خیال معصومانه ی خودش واسم بلند میکنه... و آخرش بادی به غبغب میندازه که یعنی آرررررررررررره!اییییییییییییینه! با بابا مچ میندازن... غرق رویا میشم... یعنی میشه روزی رو ببینم که عشقت تکیه به بازوهای مردونه و شبیه بابای تو داده و داره از دلتنگیهای عاشقانش واست میگه!؟ بی شک اونروز هیچی از خدا و تمام دنیاش نخوا...
3 تير 1393
1